هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

بازم غذاي خوشمزه...

خوشكل مامان امروز غذاي جديدي روتجربه كردي پوره سيب زميني خيلي دوست داشتي و با اشتها ميخوردي ولي چون بار اول بود فقط چند قاشق بهت كه يه بار اذيت نشي ماماني فدات بشم نوش جونت            ...
28 بهمن 1391

خوابي شيرين...

  تابت رو دوباره راه انداختيم ديگه راحتتر ميتوني توش بشيني البته موقعي كه سوارش باشي تنهات نميزارم چون خيلي به شيطونك مامان نميشه اعتبار كرد. تاب سواري رو خيلي دوست داري ومامان اين شعر رو واست ميخونه كه خيلي دوست داري و با خوندنش ميخندي تاب تاب عباسي خدا من رو ندازي اگه ميخواي بندازي بغل مامان مريم بندازي تاب تاب عباسي خدا من رو نندازي اگه ميخواي بندازي بغل بابا محمد رضا بندازي اما بگم حكايت خواب شيرين رو.يه بارخواب گرفته بود وطبق معمول مقاومت ميكردي كه نخوابي.به هيچ نحوي نميخوابيدي سوار تابت كردم وبا يه لا...
28 بهمن 1391

شعر مورد علاقه.....

  عروسك قشنگ من قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل آبيش خوابيده يه روز مامان رفته بازار اونو خريده قشنگتر از عروسكم هيچكس نديده   اين شعر رو خيلي دوست داري ووقتي واست ميخونم با حالت جالبي مامان رو نگاه ميكني و منم اينجوري ميشم از ذوق اين كه دوست داري ومشتاقي   اينم عكس العملت موقع خوندنت     فدات بشم كه هميشه پات تو دستته و مامان دوست دارم بزاريش تو دهنت كه وقتي اينجوري ميگم بابا ميگه نه  اصلا خوب نيست كه اينجوري كنه ولي من دوست دارم   ...
28 بهمن 1391

علاقه مندي هاي نفسي...

  وروجك مامان ميخوام درباره چيزهايي كه خيلي بهشون علاقه داري بگم .وسايلي كه اگه چمشت بهشون بخوره هرطوري شده خودت رو بهشون ميرسوني . يادم رفت بگم كه بالا خره سينه خيز رفتنت شروع شد.دوماه پيش خيلي تلاش ميكردي وسعي ميكردي كه با صورتت خودت رو بكشي جلو كه خيلي بامزه ميشدي.تا اينكه از دزفول كه برگشتيم نميدونم چطور شد كه روسينه رفتي خلاصه اينكه يكي از وسايلي كه خيلي دوست داري جاروبرقي از كوچيك گرفته تا بزرگ...   كنترل تلويزيون   تلفن   عروسك دلقك   پوست پفك وپلاستيك ويا هر چيزي كه خش  خش كنه   ...
27 بهمن 1391

گردش زمستاني در روز آفتابي

روز جمعه(ببخشيد عسلم با چند روز تاخير تونستم بنويسم)ديديم هوا خوبه و تصميم گرفتيم سه تايي من و بابا و آرمينا گلي با هم بريم پارك شهر آستانه كه يكم با ما فاصله داره. يه روز گرم و آفتابي هوا خيلي خوب بود وشما هم خيلي ذوق كرده بودي از اينكه اومديم بيرون راستي بگم كه بيرون رفتن رو دوست داري وتا لباس ميپوشيم شروع به دست وپا زدن ميكني يعني بغلم كنيد و ذوق ذوق ميكني. خلاصه اينكه اينم عكساش هر چند كه طبق معمول شيطونك مامان باز با آفتاب مشكل داشت         اين پارك تو فصل بهار وتابستان خيلي سرسبز و چمنكاري ودرختاي زيبايي داره ولي تو...
24 بهمن 1391

ترس ونگراني مامان....

تازگيها مطلبي ميخوندم درباره (دور از جونت)خفگي نوزادان تو خواب .وحشت برم داشت وترسيدم باتوجه به شيطنت هايي كه از دخملي ديدم خيلي نگرانم حالا ميگم منظورم چيه. مواقعي كه بابايي شب كاره ما توي تختامون نميخوابيم و ميايم جلوي تلويزيون.بعد از اينكه شما رو خوابوندم رفتم كه واست پتو بيارم تا رفتم و اومدم ديدم اينجوري شدي از روي دست رفتي روي شكم و دمر خوابيدي.قبلا  پيش اومده بود كه خواب بودي و ميخواستي غلط بخوري كه جلوت رو ميگرفتم. دوباره چند شب پيش تو تختت بودي كه نيمه شب انگار يكي گفت بيدار شو موقعي كه نگات كردم ديدم.. . اين موضوع چند بار ديگه هم اتفاق افتاد. اين شبا مامان خواب راحت نداره و شب بارها و ...
23 بهمن 1391

تجربه اي ديگر....

آرمينا عسل يه چيز جديد ياد گرفتي كه خيلي با مزست . خودت ببين ...     در واقع واسه اولين بار بود كه پاي خودت رو لمس كردي و گرفتيش حالا ديگه موقعي كه شير ميخوري و يا موقعي كه تو عالم خودت بازي ميكني و يا حرف ميزني پات رو ميگيري . فدات بشم عسل مامان ...
21 بهمن 1391

واكسن 6ماهگي

ب الا خره واكسن 6ماهگي روزدي وتا 6ماه ديگه يعني 1سالگي راحتي.از دفعات قبل كمتر گريه كردي وتا اومديم خونه خوابت برد و شكر خدا اصلا اذيت نشدي ودختر خوبي بودي. فقط يكم نق نق ميكردي و دوست داشتي بغلت كنيم كه نميدونم اثرواكسن بود ويا اينكه بعد از مسافرت كه دورت خلوت شده.آخه اونجا حسابي شلوغ بوديم و هر كه از راه ميرسيد بغلت ميكرد.كه الان ديگه خوب شدي. واين هم پاهاي واكسن خورده دخملي الهي بميرم كه از پات خون اومده آخه اينقدر گريه كردي كه نذاشتي پنبه رو روي پات نگه دارم و وقتي اومديم خونه ديدم خون آومده   وزن        7/450    قد      ...
18 بهمن 1391

تولد 6ماهگي

دختر گلم امروز 6ماهه شدي وهر روز هم شيرين تر و با نمك تر از قبل ميشي. كارهاي با مزه اي ميكني مثلا الان تو بغلمي و با تعجب از كار من كه دكمه هاي كيبورد رو ميزنم يه نگاه به كامپيوتر و يه نگاه به من ميكني و به تقليد از مامان  دكمه ها رو ميزني كه باعث ميشه مامان كلي اشتباه كنه . از كارهاي با مزه ديگه كه ميكني موقعي كه بغلت ميكنيم و ما پشت كمرت ميزنيم تو هم همون كار رو تكرار ميكني كه بابايي اين كارت رو خيلي دوست داره. ديگه اينكه تا يه هفته نمي تونم بيام به وبلاگت سر بزنم آخه داريم ميريم دزفول .فكر نكنم دسترسي به نت داشته باشم و فرصت نميكنم .آخه در طول روز مرتب و بارها ميام وبت رو چك ميكنم و ي...
3 بهمن 1391