هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

تجربه جديد آرمينا

عسل مامان يه هفته اي ميشه كه وارد دوره اي جديد شدي و با غلت خوردن از اين طرف  خونه به اون طرف ميري .در يه چشم به هم زدن . ديگه بايد مواظب وسايل سر راهت  باشم وبيشتر نگران بخاري هستيم كه هميشه يه چيزي جلوشه كه نتوني به طرفش بري. و امروزتا ديدم چشمت عروسك رو گرفته منم زود دوربين رو اوردم چون ميدونستم به طرفش ميري مسيرت كج شد وسرت به پايه مبل خورد كه زود برگشتي وبايكم جا بجا شدنت رفتي جلو و دوباره... ...
2 بهمن 1391

بازي جديد دخملي

  به تازگي عروسك ماماني بازي جديدي ياد گرفته .بازي با ريشه هاي فرش. ببين... هركجا كه باشي هر طوري شده خودت رو ميرسوني به همون جا.به خاطر صداي چسب دوست داري.بهش چنگ ميزني. اينجوري... وبعد اينجوري... ودر آخر اين بلا رو سرش مياري ببين چكارش كردي ولي اشكال نداره فداي سر دختر گلم.   ...
1 بهمن 1391

ژست هاي تازه خواب عسلي

ميخوام از عادتهات موقع خوابيدن بگم .اول اينكه وقتي ميخواي اعلام كني كه خوابت گرفته چشمات رو ميمالوني. اينجوري... وبه محض اينكه ما اقدام به خوابوندنت كرديم شروع به زدن آهنگ جديدت كه تازه ياد گرفتي و قبل خواب ميزني ميكني. كه اينجوري ميگي" ||||||||||| "البته با كسره. و بعد از كمي استراحت دوباره شروع ميكني "|||||||||"وباز هم با كسره . همچنان ادامه ميدهي تا اينكه ساكت ميموني و ميبينيم بله عروسك مامان لالا كرده  و هميشه اينجوري ميخوابي... هر چقدر هم سرت رو درست ميكنيم كه به گردنت فشار نياد دوباره به همون حالت برميگردي خلاصه اينكه حريفت نميشيم و آخرش كار خودت رو ميكني . ومعمو...
24 دی 1391

به تازگي دخترم....

  به تازگي كارهايي انجام ميدي كه خيلي شيرين و بامزه ميشي .مثلا اينكه اصلا وروجكم رو نميشه تنها گذاشت و به محض اينكه من و بابا جلوي چشمت نباشيم ميزني زير گريه وموقعي كه بر ميگرديم گريه ات تمام ميشه. دیگه اینکه همیشه رو شکمی  ووقتی برمیگردونیمت تا چشم به هم میزنیم دوباره برمیگردی اونم با سرعت زیاد... برنامه ها داریم موقع پوشک عوض کردن یا لباس تنت کردن حریف دختر شیطونم نمیشم آخه همش میخوای برگردی این موقعست که بابایی باید به کمکم بیاد. کار جدید دیگه که انجام میدی به دستات فشار میدی  وتا کمر میای بالا اینجوری... که اینکارت رو...
23 دی 1391

آينه نگاه كردن آرمينا گلم...

آينه رو خيلي دوست داري وتا خودت رو توي آينه ميبيني ميخندي. حتی هفته بیش که به خاطر دندونات خیلی اذیت بودی و بهانه گیری و گریه میکردی با نگاه به آینه آروم میشدی و میخندیدی . همين الان هم كه بابايي بردت تو آينه يه نگاه به آينه كردي يه نگاه به بابا و بعد خنديدي. واين هم يه سري عكسات از زماني كه تو آينه خودت  رو ديدي...   تازه از حمام اومده بودي بردمت تو اينه تا ببيني كه خوشگل شدي كه خوشت اومد و خنديدي فکر کنم میخواستی خودت رو ببوسی .حتی یه موقعه هایی هم به زبان خودت با هیجان با خودت حرف میزن...
22 دی 1391

آرمينا.... عزيزم......

دخمل مامانی خانم شدی و  اسمت رو ميشناسي وازهر کجا که صدات بزنیم و هر موقع که اسمت رو میشنوی برمیگردی . اینجا موقعيه كه از پشت سر صدات ميزنم آروم آروم برميگردي به سمت مامان و يه دور كامل ميزني اينجوري.... آرمینا جان... دخترم... عسل مامان... نفس مامان... وبعد از دیدن مامان همچنان به را ه خودت ادامه ميدی دختر گلم خسته شد مامانی فدات بشه   &n...
22 دی 1391

قسمتي ازيك روز آرمينا

    مامان جون وعمه وخاله ها خيلي دوست دارن كه پشت تلفن صدات رو بشنون اما دخملي تا صداشون رو ميشنوي اينجوري ميشي     وتا مامان يكم ازت غا فل بشه اينجوري ميكني     هرموقع هم ماماني تو گوشيش واست آهنگ عروسك خوشگل  يا شعر لالايي رو ميزاره اينجوري ميكني ِِِ         اين جغجغه ات رو خيلي دوست داري ببين چجوري محكم گرفتيش             و حالا دخمل مامان بعد از تلفن صحبت كردن و گوش دادن به آهنگ لالايي  و بازي با جغجغش خوابش گرف...
15 دی 1391

پنج تا 6ماهگي

امروز8روزه كه وارد 5ماهگي شدي ببخشيد كه فرصت نميكنم كه زودتر بيام و واست بنويسم آخه با عسل ماماني خيلي مشغولم. ام اگه بخوام از اتفاقات اين مدت بگم اينكه شب يلدا ما كه دور از خانوادمون بوديم با دوستامون جشن گرفتيم و ما ميزبان بوديم و همه خونه ما مهمان بودن كه خوش گذشت و شما هم دختر خيلي خوبي بودي و اصلا اذيت نكردي.     ديگه اينكه براي چكاب ماهيانه پيش دكتر رفتيم ولي دختر ماماني خيلي كم وزن اضافه كرده بودي وزنت 6/800 بود نظر دكترت اين بود كه بد نيست ولي بايد بيشتر اضافه ميكردي . ماماني خیلی ناراحته . اینم مدل جدید خوردن شست دخملی  ...
12 دی 1391

اولين غذا خوردن

بالاخره شما هم غذا خوردی البته فعلا نشاسته و فرنی که با آرد برنجی که خودم واست درست کردم. خوشحالم که میتونم بهت غذا بدم آخه خیلی ناراحت میشدم وقتی که ما غذا میخوردیم نگاهت به قاشق ما بالا و پایین میرفت. ميدونم زوده و بايد تا 6ماهگيت صبر ميكردم ولي آخه اين ماه  اضافه وزنت خیلی کم ّّبود .  وقتي دكترت گفت  فقط 400گرم وزن اضافه كردي خيلي ناراحت شدم .شير خوردنت خوبه   فكر كنم به خاطر اينه كه خيلي شيطوني ميكني و  بازي و فعاليتت زياده .دائما در حال دست و پا زدن و غلت خوردني يه لحظه  بدون حركت و آروم نمیمونی. خلاصه اينكه مامان وبابا تصميم گرفتيم كه با يك...
12 دی 1391