هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

سفر دزفول و اتفاقاتش........

1392/9/1 22:56
نویسنده : مامان مريم
351 بازدید
اشتراک گذاری

 

در طول دو هفته اي كه پيش مامان جون و باباجون بوديم حسابي

 

خوش به حالت بود و خيلي بهت خوش ميگذشت آخه حسابي بهت

 

ميرسيدن.


ولي بگم كه بيچاره بابايي خيلي دلش واست تنگ ميشد و همش به

 

من ميگفت چرا رفتيد....


با همه خيلي خوب بودي. هركه چادر سرش داشت يا روسري سرش

 

ميزد ميپريدي بغلش .فكرميكردي ميخواد ببرت بيرون.

 

غذا خوردنت خيلي خوب شده بود مامان جون مرتب بهت غذا و

 

خوردني ميداد فدات بشم كه نه نميگفتي .

 

خيلي وابستت شده بودن و موقع برگشتن ناراحت بودن و ميگفتن

 

بيشتر بمونيم.


بابا جون تا شروع به نماز خوندن ميكرد بدو ميرفتي جلوش ميشستي

 

و نگاه ميكردي و با بلند شدن و نشستن بابا جون توهم نگات بالا پايين

 

ميرفت .وقتي هم كه سجده ميرفت تو هم كلت رو ميذاشتي زمين و

 

نگاه ميكردي خيلي بامزه ميشدي.


منم چند باري رفتم بازار و خريد و پيش مامان جون ميموندي و اصلا

 

اذيتش نميكردي.


يه شب خونه خاله مهسا مونديم و تا 3 شب فيلم عروسيش رو نگاه

 

كرديم.با اينكه خيلي زود ميخوابي ولي اون شب تا 2 بيدار بودي هربار

 

كه ميبردمت توي اتاق بخوابونمت با اينكه خيلي خوابت ميومد بدو از

 

اتاق ميزدي بيرون و دلت نميومد كه بخوابي.چلوي تلويزيون سرت رو

 

ميزاشتي روي متكا بزرگ و پتو رو مكشيدي روت و با ما فيلم رو نگاه

 

ميكردي .اولين بار بود همچين حركتي ازت ميديدم دوست داشتم

 

بخـــــــــــــــــــورمـــــــــــــــــــــــت.


اينجوري

 

 

 

از اين پله كوچولو همش  ميرفتي بالا و ميومدي پايين


 

 

 

خونه خاله مرضيه اينبار در پله بالا رفتن وارد شده بودي

 

 

 

مبينا جون كلي عروسك و اسباب بازي واست اورد كه باهاشون بازي

 

كني و توهم اينجوري باز كردي

 

 

 

تازگي  همش دهنت رو اينجوري ميكني كه خيلي خنده دار ميشي

 

 

اينجا مبينا منچ رو نشونت ميداد

 

 

 

واين بازي تق تقي كه خيلي خوشت اومده بود و خوب  هم باهاش

 

بازي ميكردي

 

 

 

ماماني فداي ذوق زدنت بشه عــــــــــــــــزيـــــــــــــــــــزم

 

قربونت بشم فندق كوچولوم


آرمينا با حجاب  ميشود

 

 

 

 

عزيزم دوست دارم كه واست يه چيز رو بگم كه خاله ها خيلي خيلي

 

دوست دارن وخيلي واست خوشحالم كه دوتا خاله داري.من خودم كه

 

داداش ندارم و از اين بابت اصلا ناراحت نيستم ولي ناراحتم واسه

 

خودت كه دايي نداري آخه دايي هاي خودم رو خيلي دوست دارم ميگم

 

شايد اگه بزرگتر بشي از اين بابت ناراحت بشي.


ولي به جاش يه عمه و سه تا عمو داري كه خيلي دوست دارن


  وقتي ميبيننت واست ضعف ميرن و تو هم همش خودت رو لوس

 

ميكني.


♥  ♥ ♥  ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 

 

خدايا براي همه چيز

 

داشته ها و نداشته هايمان

 

شكرت مكنيم


 فقط و فقط

 

هيچوقت نعمت سلامتي

 

را از ما نگير

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

الهام مامان علیرضا
23 شهریور 92 14:46
فدای تو با این شیرین کاریهات
ولایت خیلی بهت ساخته خاله
ماشاله سرحال و خوش بودی
ایشالا همیشه خوش و خرم باشی عزیزم



آره ولايت هميشه خوبه مخصوصا واسه فندقي نه اينكه از همه دوره واسه همه حسابي عزيزه
خاله کمیل و کیان
23 شهریور 92 16:18
قربون اون خوابیدنت برم من


خاله کمیل و کیان
23 شهریور 92 16:19
به به چه خانوم با حجابی چقد ناز شدی


واقعا خاله جون حجاب بهم مياد
خاله کمیل و کیان
23 شهریور 92 16:20
فدای اون بازی کردنت برم من


خدا نكنه عزيزم