سفرنامه تبريز -اردبيل-قسمت اول
سلام به دختر عزيزم .آرمينا 11 ماه و 13 روزه.
شنبه ساعت 8 شب رسيديم .اول كار بگم كه راه خيلي
طولاني و خسته كننده بود .اولش توي ماشين خوب بودي. ولي
دوساعت آخر خسته بودي و دوست داشتي توي بغل
نباشي و بزارمت زمين كه بازي كني . عزيزم دلم برات خيلي ميسوخت
آخه تقصيري داشتي
حدود 10 -11ساعت توي ماشين بودن ما رو خسته كرده بود چه برسه
به تو.البته بيشتر راه رو شير
ميخوردي من كه ديگه ....و ميخوابيدي كه البته اين قسمتش بد
نبود.
بگذريم از همه اينها كلا خيلي خيلي خوب بودي و يكم اذيت كردي كه
همون خسته شدنت توي
ماشين بود.
لطفا تشريف بياريد ادامه مطلب آخه خيلي طولانيه .حتما بياييد يه
عالمه عكس دارم....
در تداركات جمع كردن وسايل
آخه كسي نيست بگه كه اين چه كاريه با بچه ميكني البته خيلي بد
نبود خوابت گرفته بود و منتظر
بهونه بودي كه گريه كني
ساك لباسات رو بيشتر از سه بار ميچيدم و تا مشغول كاري ديگه
ميشدم تا متوجه ميشدم كه صدات
رو نيست ميديدم كه همه رو دوباره ريختي بيرون
و اما........
سفر ما اينگونه شروع شد كه:
روز سه شنبه 6 صبح حركت كرديم . مسيرمون از همدان شروع
،كبودرآهنگ،زنجان ، و درآخر تبريز. زنجان نهار خورديم و هم يه
استراحتي كرديم و دوساعت بازي كردي .
ساعت حدود 7 بو د كه رسيديم تبريز .
شهر ي بسيار زيبا و شيك . با خيابونها و پاركها و فضاي سبز خيلي
قشنگ و البته حسابي بزرگ.
مستقيم رفتيم پارك ايل گلي .پارك معروف و زيباي تبريز هر قدم پارك پر
بود از مسافر كه همگي چادر
زده بودن ما هم همون جا چادر زديم . وشب بيرو ن خوابيديم كه خيلي
خوش گذشت .اولش چادر يكم
واست عجيب بود و با تعجب نگاه ميكردي ولي بعد خوشت اومد.و اين رو
بگم كه هر جا وسايل رو پياده ميكرديم اسباب بازيت ميشد ظرف و
ظروفها و قاشق و بشقاب ها.
بابا نگران بود نكنه بترسي و توي چادر نخوابي ولي شكرخدا اينجوري
نشد.
و اين نماي از پارك زيباي ايل گلي كه البته از اينترنت گرفتم
شب پارك خيلي خيلي شلوغ بود و ما دوست داشتيم بريم و بگرديم از
يه طرف خيلي خوابت ميومد و از
طرف ديگه كسي نبود كه پيش وسايلمون باشه . يه خانواده مهربون
كنارمون بودن وسايل و چادرمون رو
پيششون امانت گذاشتم و رفتيم يه چرخي زديم . البته لونا پارك خيلي
بزرگي كنار پارك بود دوست
داشتيم بريم كه بازم به همون دلايل نشد.اينجا بود كه ميگفتيم كاش
همسفري داشتيم
آرمينا جونم در پارك ايل گلي
البته خيلي خسته بودي و خوابت ميومد و توي تمام عكسهات خستگي
معلومه
در حال بستني خوردن
اين آقا پسره كه ميبيني تمام مدت واسش ميخنديدي و نگاش ميكردي
(كلا هر جا ميرفتيم يه كسي رو پيدا ميكردي و واسش دلبري ميكردي)
در حال دالي كردن با بابايي
فردا صبح رفتيم بازار البته بگم كه هوا خيلي گرم بود و يكم اذيت شديم
اين آقا خرگوشه توي يكي از مراكز خريد بود با ديدنش حسابي ذوق
ميكردي و واسش جيغ ميكشيدي
آفتاب توي چشمت بود و خوب نمي ايستادي
بعد از بازار و يكم خريد نهار خورديم و براي عسلم يه سوپ خوشمزه
گرفتيم كه البته يكم خوردي
فداي دختر مهربونم بشم كه همش با محبت به همه نگاه ميكردي و
واسه همه ميخنديدي دست تكون
ميدادي
و بعد از اون به سمت روستاي تاريخي كندوان رفتيم.50 كيلومتري تبريز.
روستايي كه خانه هاي آنها در دل كوه و حالت
غار مانند بودنند.هوا عالي و سرد بود . به حدي زيبا بود كه دلمون نيومد
برگرديم تبريز .يكم پرسوجو كرديم
ديديم كه سوييت اجاره ميدادن .يه سوييت گرفتيم كه اصلا تميز نبود
ولي ارزش داشت به خاطر مناظر
زيباش بمونيم .تمام زير انداز هاي خودمون رو پهن كردم روي فرش كه
تمير باشه آخه همش روي زمين
بودي و دور ميخوردي .همون جا واست غذاي تازه درست كردم و خيالم
تا حدي راحت شد .و بعد رفتيم
بالاي كوه و ديدن از خونه ها.
عكساش رو ببين.....
نماي كلي از روستا
اينجا موزه مردم شناسي بود كه خيلي با تعجب نگاه آدمك ها ميكردي
نماي بالاي كوه
نماي شب از پنجره سوييتمون
كندوان خيلي خوش گذشت آلاچيق داشت كه مسافرها توش چادر زده
بودن خيلي حسوديمون شد و
ما ترجيح ميداديم توي چادر باشيم تا توي سوييت آخه هوا سرد و خيلي
خوب بود ولي به خاطر عروسكمون نميشد.
شب بارون زد خيلي دوست داشتيم يكم بريم پياده روي آخه توي اون
هوا خيلي ميچسبيد ولي زود خوابيدي . و ما مونديم توي سوييت.
فردا صبح برگشتيم تبريز .
بقيه ماجرا و ادامه سفرنامه در قسمت بعد....
ادامه دارد......