هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

سفر شمال

1392/9/1 22:58
نویسنده : مامان مريم
347 بازدید
اشتراک گذاری

 

آرمينا 1 سال و 20روز


 

اگه بخوام از اول شروع كنم و جريان سفرمون رو بگم بايد اينجوري

 

شروع كنم كه روز سه شنبه 8 مرداد عمو علي اومدن خونمون .فرداش

 

ميخواستن برن تهران و بعد مسافرت شمال .


تصمميم گرفتيم كه ماهم بريم ولي روز جمعه. آخه شيفت بابا آف

 

ميشد يعني روز استراحتش بود.خلاصه اينه عمو چهارشنبه رفت و ما

 

روز جمعه11 مرداد رفتيم (آمل-چمستان-لاويج) . و روز شنبه نزديكاي

 

شب بود كه عمه رويا به ما رسيد و همگي در ويلاي با صفايي كه

 

گرفته بوديم جمع شديم .


سه شب لاويج بوديم و همون اطراف رو دور خورديم جنگل هاي لاويج

 

.منطقه اي ييلاقي به اسم :واز تنگه كه به حدي زيبا و هواي خوبي

 

داشت كه تصميم گرفتيم سال آينده بريم واز.


يه روز رو رفتيم درياي نور كه البته تا رسيديم شب شده بود ولي خيلي

 

خوب بود  چون دريا شبش هم زيباست.چون تاريك بود خيلي متوجه

 

دريا نميشدي فقط متوجه صداش ميشدي .

 

خوب ميخوام از اين به بعد رو با عكس واستون بگم.

 

بيشتر مسير رو ميخوابيدي كه خيلي خوب بود .و برعكس سفر قبلي

 

كه خيلي توي صندليت نميموندي اينبار خيلي خوب بودي و با مامان

 

همكاري ميكردي.


 

وقتي كه خواب بودي


 

 

وقتي كه بيدار بودي توي كيفم سرك ميكشيدي و يكي يكي وسايل

 

توي كيفم رو ميريختي بيرون و ذوق ميزدي


 

 

 

جنگلهاي لاويج


 

 

 

لطفا بياييد ادامه مطلب.....

 

 

حياط ويلا


 


 

درياچه اليمالات كه خيلي زيبا و قشنگ بود ولي يكم هوا گرم بود


 


 

بلايي كه داداش رضا سرت اورد. ما همه نگات ميكريم و ميخنديديم وتو

 

هم با تعجب نگامون ميكردي كه ما چرا و به چي ميخنديم


 


 

در حال جوجه خوردن


همين جا بگم كه توي اين مسافرت اشتهات خيلي خوب شده بود و

 

هرچي كه ميداديم دستت ميخوردي به جز ميوه .سوژه همه شده

 

بودي هرچي نشونت ميداديم ميخوردي .حالت عادي كه عمرا نون

 

بخوري چند باري نون سنگك دايم كه بازم خوردي و من هم خوشحال.


اينجا هم همينجوري جوجه رو نشونت دادم كه در كمال تعجب ديدم از

 

دستم گرفتي و گذاشتيش توي دهنت به حدي با لذت و اشتها

 

ميخوردي و مزه مزش ميكردي كه خيلي بامزه شده بودي ما مرده

 

بوديم از خنده . تمام سر تا پات روكثيف كردي


 

 

واينجا در حال بلال خوردن.


ما كه بلال ميخورديم چشمت همش دنبال بلال تا دهنمون ميومد و

 

ميرفت.گذاشتم جلوي دهنت گفتم كه حتما از شوريش خوشت مياد

 

ولي نه ول كن نبودي يه قسمت كوچولو رو خوردي اونجاش كه

 

دونهاش كوچيك بودن و راحت با دندونات در مياوردي و نوش جون

 

ميكردي هنوزم ميخواستي و ياد گرفتي كه به خوردني بگي( اَم اَم )

 

كه من ترسيدم خيلي بهت بدم .

 

 

 

پارك جنگلي لاويج


 

 

 

واز تنگه

 

 

دريا  ..... دريا ......

 

واي عاشق دريا شده بودي به حدي از ديدن آب و پا گذاشتن روي

 

ماسه ها ذوق زده شده بودي كه نگو بابايي دستت رو گرفته بود كه

 

تاتي تاتي كني همينطوري ميدويدي و جيغ خوشحال ميكشيدي.


نرمي ماسه ها رو دوست داشتي و پات رو محكم توي ماسه ها فشار

 

ميدادي.نميدوني كه چقدر از خوشحاليت ،خوشحال بودم دوست

 

داشتم فقط بشينم و ذوق زدنت رو ببينم. هوا يكم سرد بود وگرنه

 

دوست داشتم كه بزارمت توي آب چون مطمئن بودم كه خيلي دوست

 

داري ولي نشد اينجا ساحل درياي نور بود و هوا يكم سرد و دريا

 

طوفاني بود .گفتيم كه ميريم عباس آباد اونجا هميشه گرمه حتما

 

ميشه شنا كرد كه اونجا هم سرد بود.

 

 

ساحل درياي عباس آباد

 

 

تا ازت غافل شديم صدف رو گذاشتي توي دهنت .

 

 

 سه شب كلاردشت بوديم .هوا عالي و خوب بود و يكم سرد .


اينجا جنگل عباس آباده.بارون ميومد  . سرد وخيلي باصفا بود يه آلاچيق

 

گرفتيم و غذا خورديم


 

 

 كلاردشت


 

 

 

حياط ويلامون در كلاردشت


 

 

مسير برگشت به خونه در مسير رودخونه كرج ناهار خورديم بابا پات رو

 

گذاشت توي آب .خيلي سرد بود پات رو كشيدي عقب ولي دوباره

 

گذاشتي توي آب

 

 

 

خيلي بهمون خوش گذشت و تو هم خيلي خوشحال بودي .هرجا كه

 

ميرسيديم ذوق ميزدي و خوشحال بودي سوار ماشين كه ميشديم

 

خوشحال ميشدي .


يه عالمه كارهاي جديد ياد گرفته بودي .مثلا  آرمان بنده خدا اين همه

 

دوست داره ولي وقتي ميخواست بغلت كنه توي بغلش نميرفتي و يا

 

اگه به زور بغلت ميكرد روي شونش رو گاز ميگرفتي آخه چند باري

 

دستش رو جلوي دهنت گذاشته بودو تو هم گازش گرفته بودي و بهت

 

كه خنديده بود ياد گرفتي و چون دوست نداشتي بغلت كنه گازش

 

ميگرفتي.از دور كه ميديدي به سمتت مياد دهنت ودندونات آماده واسه

 

گاز گرفتنش بود.


من هرچقدر ميگفتم آرمان رو نازي كن ولي ميزديش و ميگفتي اَه اَه.

 

دلم واسه آرمان ميسوخت ميگفت زن عمو من دوسش دارم ولي بغلم

 

نمياد.


روز اول كه اومدن خونمون نميدونم چه جوري شده بود كه پريده بودي

 

توي بغلش و اينقدر خوشحال بود كه نگو و همش ميگفت كه رفتي

 

توي بغلش .

 

تنها عكسايي از تو و آرمان كه تونستم بگيرم.

 

 

اينجا كه خواب بودي

 

 

واينجا كه بازم نميموندي تو بغلش

 

 

واينجا آرمينا ،بابا ، آرمان

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله کمیل و کیان
22 مرداد 92 15:10
وای چه جای قشنگی عکسها عالی شدن قربون خنده های ارمینا برم من که انقدناز میخنده


مرسي عزيزم لطف داري
خاله کمیل و کیان
23 مرداد 92 19:25
چه بامزه خوابیده قربونش برم بدو بیاپیشم


الان اومدم
مامان حسنا
24 مرداد 92 13:12
به به چ جای با صفایی...
خواب خوب ببینی عزیزدلم


مرسي عزيزم جاي همه دوستان خالي
مامان نونا
24 مرداد 92 15:48
خوشحالم بهتون خوش گذشته مخصوصا به آرمینای عزیزم.عکسات عالی بود


مرسي عزيزم
خاله کمیل و کیان
24 مرداد 92 15:58
از طرز خوابیدنش خیلی خوشم اومده جیگری شده


خودم هم خيلي خوشم اومده
الهام مامان علیرضا
4 شهریور 92 10:40
منم شمال میخوام خاله جونم

خوش به حالت
خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم
شیطنت هات زیاد شده آااااا
فدای تو دخملی ناز



جاتون خيلي خالي بود شيطنت ها كه بلــــــــــــه حسابي زيادده
مامان پارسا و پوریا
9 شهریور 92 2:09
ای جان چقدر قشنگن عکساش چقدرم ناز خوابیده بود


شما لطف داريد عزيزم