هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

پست خوشمزه

واسه تنوع هم که شده میخوام یه پست خوشمزه دیگه بزارم . این پست برای دوستای  خوب خودمه. یه چند وقتی بود که اصلا حوصله آشپزی رو نداشتم از شب قبل همش فکر میکردم که فردا نهار چی درست کنم همش از همسری میپرسدم که چی درست کنم.از غذاهای تکراری و بدون تنوع خسته شده بودم .در اصل حوصله آشپزی نداشتم.یه روز که داشتم توی وبها میگشتم.وب آشپزیهای مامانم رو دیدم.واقعا دست مدیرش درد نکنه.حالا دیگه هر روز یه غذای جدید و البته متنوع درست میکنم و بیچاره همسری از دست چی بپزم من راحت شده. حالا بگم چیا درست کردم. گراتین بادمجان که خیلی خوشمزه و عال بود . البته جای همه دوستان خالــــــــــــی ...
17 بهمن 1392

18 ماه و 9 روزگی....

آرمینا 18 ماه و 9 روزه سلام عروسکم. اول از همه خبر خوب بدم که واکسنت رو زدی و شکر خدا اصلا اذیت نشدی.و همه چیز خوب بود. قبل از اینکه نوبتت بشه دوتا بچه دیگه بودن که مثل خودت واکسن 18 ماهگیشون رو زدن و خیلی گریه کردن و متعجب نگاشون میکردی. وزنت که تغییری نکرده بود همون 10 کیلو بودی . نسبت به بقیه هم سن و سالهای خودت کمه روی رنج نمودار هستی اشکال نداره خدا رو شکر که سالمی. اول که میخواست قطره رو توی دهنت بریزه وقتی دهنت رو گرفته بود میخندیدی و فکر باهات بازی میکنه. بعداول یه  واکسن به پات زدن و یکی به دستت زد . توی بغل بابا بودی یکم گریه کردی وقتی بابا از روی تخت ...
12 بهمن 1392

روزمرگیهامون.....

آرمینا 18 ماه و 5 روزه   سلام نفس مامان.این چند روزی که گذشت خیلی نتونستم بیام وبت.اخه حسابی مشغول بودم .حال برات میگم چکارا کردیم. اول اینکه توی دو روز برات یه شما بافتم توی این دو روزه یکسره دستم بود و تند تند میبافتم میخواستم زود تموم بشه که ببینم چطوری شد که آخرش خوب دراومد.تصمیم دارم کلاهش رو هم برات ببافم .   دو سه روزه هوا خیلی بهتر شده و نزدیک ظهر هوا خوبه و میشه رفت بیرون.یه روزش رو سه تایی رفتیم پیاده روی البته شما سه چرخه سواری کردی که حسابی خوشحال بودی و دوست داشتی هر کی رو توی خیابون میدیدی براش بای بای میکردی و دست تکون میدادی.  ...
7 بهمن 1392

تولد 18 ماهگی عروسکم

آرمینا 18 ماه و 14 ساعته دختر موطلاییم عروسکم زندگیم 18 ماهه شدنت مبارک. از حالا استرس واکسنت رو دارم .چونکه مرکز بهداشت روزهای سه     شنبه هر هفته واکسن میزنه واکسنت رو باید روز سه شنبه آینده     بزنی.نگرانم تب کنی و یا اذیت بشی . راستی یه چیز بگم 11 و 12 دندونت کامل در اومده و حالا دوتا دندون   آسیاب بالا و دوتا پایین داری. عزیزم بدون مامان و بابا خیلی دوست دارن و همه شیرینی وامید و   زندگیشونی   فعلا بای بای....   ...
3 بهمن 1392

اواخر 17 ماهگی موطلاییم....

آرمینا 17 ماه و 28 روزه   عزیز دلم به حدی کارهای شیرین و بامزه ای انجام میدی که یه موقع هایی من و بابا تعجب میکنیم و البته از ته دل میخندیم .و گاهی میگم کاش میشه توی همین سن بمونی . خیلی باهوشی و معنی همه حرفها ما رو به خوبی متوجه میشه .میخوام از کارات بنویسم خدا کنه همشون یادم باشه تا برات بگم. مثلا اون روزی جورابت رو اورده بودی و میگفتی پات کنم .داشتم ظرف میشستم. گفتم ببر بده بابا پات کنه. همینطور که نگام میکردی یکم فکر کردی و راه افتادی رفتی پیش بابا نشستی جلوش و جوراب رو به سمتش گرفتی و گفتی که پات کنه. فلش رو از پشت تلویزیون در اوردم داشتی به دقت نگام میکردی.گذاشتم ر...
1 بهمن 1392

به جا مانده از پست قبلی....

از پست قبل یه سری عکس باقی موند که فراموش کردم بزارم.که اینجا برات میزارم. بعد از به قول معروف چک و چونه های من و مامان جون سر کوتاه و مرتب کردن موهات بالاخره شکست خوردم .آخه خیلی منتظر موندم تا موهات به این اندازه بشه و دلم نمیخواست کوتاه بشن. مامان جون یکم جلوی موهات و پشت موهات رو کوتاه و مرتب کرد.پشت موهات بلند شده بود و روشون فر شده بود  وخیلی نامرتب میشد..ولی خدایش خیلی بهتر شد و مامان جون میگفت که رشد موهات بیشتر میشه.این هم اولین موهای کواته شده ات. قربون موهای طلایی نازت بشم من . موطلام. عمه اینا اومدن خونه مامان جون و باز هم مثل همیشه زحمت کشیدن و برات هدیه اوردن . و یه کتاب پازلی خیلی خوش...
29 دی 1392

15 روز گردش دونفره-قسمت اول

آرمینا 17 ماه و 22 روزه   سلام به دختر شیرینم و همه دوستای گلم که این مدت که نبودم بهم سر میزدن . دلم برای همتون تنگ شده  بود همینطور برای این دنیای مجازی و نی نی وبلاگ .تا رسیدیم خونه بدو اومدم سراغ کامپیوتر ببینم چه خبرا هست. خوب از اول همه چیز رو برای عسلم مگم تا برات یه خاطره بمونه. 15روز خونه بابا جون بودیم .بابا که یه هفته ماموریت اصفهان بود.قرار بود برگشت بیاد دنبالمون که نشد و اینطوری شد که مامان جون و باباجون دوباره زحمت کشیدن و ما رو  برگردوندن. بابایی که حسابی دلش واست تنگ شده بود. همش میپرسید چیکار میکنی و چیز جدید چی یاد  گرفتی ..... وقتی میخواست با تلفن باهات صحبت کنه همش گوشی رو کنار میزدی و...
27 دی 1392

15 روز گردش دونفره-قسمت دوم

دختر خوشکل و شیرینم آماده نماز خوندن شده این تیپی یه روز  عمو مهدی دعوتمون کرد خونشن .یه چیزی که خیلی جالب بود چونکه جای جدیدی واست بود همش میدویدی اینور اونور .وقتی به قسمت سرامیکی و کفپوش میرسیدی چونکه جوراب پات بود و لیز میشد آروم آروم و با احتیاط میرفتی . قسمت آشپزخونشون یه پله کوچیک داشت میگفتم نیفتی بشین بعدش بیا پایین و تو هم از وسط آشپزخونه میخوابیدی و عقب عقب میومدی پایین که کلی به این کارت میخندیدیم که از اینجای کارت عکس ندارم. برای دیدن بقیه عکسها لطفا بیایید ادامه مطلب...... یه بار رفتیم گلخونه باغ عموی خودم هوا یکم سرد بود ولی خوب بود یه عالمه گل چیدیم و توهم خیلی خوشحال بودی. تازگ...
27 دی 1392

عکسای همینجوری..........

 آرمینا 17 ماه و5 روز سلام عروسک شیرینم اومدم چندتا از عکسات رو برات بزارم وهمراه  یه خبر..... اول عکسات یه روز که هوا خیلی خوب بود با بابایی رفته بودیم توی حیاط که کباب درست کنیم  یعنی سرد بود ولی آفتاب گرمای خوبی داشت .لباس تنت کردم و یکم رفتیم توی حیاط که خیلی خوشحال شدی.صندلیت رو هم بردیم توی حیاط که راحت بشینی. بابایی داره بهت جوجه کباب میده .اینطوری که روی منقل بابا کباب بهت بده خیلی دوست داری. اینجا داشتنی اَم اَم میخوردی جوجه کباب و ماهی سرخ شده که خیلی دوست داری شیطونی سر سفره و اما اون خبری که گفتم ............. امروز مامان جون و بابا جون میان دنبالمون که ب...
8 دی 1392