هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

15 روز گردش دونفره-قسمت اول

1392/10/27 17:17
نویسنده : مامان مريم
350 بازدید
اشتراک گذاری

آرمینا 17 ماه و 22 روزه

 

سلام به دختر شیرینم و همه دوستای گلم که این مدت که نبودم بهم سر میزدن . دلم برای همتون تنگ شده  بود همینطور برای این دنیای مجازی و نی نی وبلاگ .تا رسیدیم خونه بدو اومدم سراغ کامپیوتر ببینم چه خبرا هست.

خوب از اول همه چیز رو برای عسلم مگم تا برات یه خاطره بمونه.

15روز خونه بابا جون بودیم .بابا که یه هفته ماموریت اصفهان بود.قرار بود برگشت بیاد دنبالمون که نشد و اینطوری شد که مامان جون و باباجون دوباره زحمت کشیدن و ما رو  برگردوندن. بابایی که حسابی دلش واست تنگ شده بود. همش میپرسید چیکار میکنی و چیز جدید چی یاد  گرفتی ..... وقتی میخواست با تلفن باهات صحبت کنه همش گوشی رو کنار میزدی و میگفتی من حرف بزنم چرا نمیدونم.

خیلی از اینکه دور رو برت شلوغ بود خوشحال بودی هرموقع جایی میرفتیم و یا مهمون میومد خیلی ذوق میکردی و با خوشحالی ازشون استقبال میکردی.

هر موقع که تنها بودیم خودت تنهایی بازی میکردی و کاری به اطرافت نداشتی.

بابا جون خیلی باهات بازی میکرد . هرموقع میخواست بره بیرون آویزونش میشدی که تو رو هم با خودت ببره.وقتی عینک میزد به چشمش اشاره میکردی و میگفتی بزار رو چشمام وقتی رو چشمت میذاشتیم چشمات رو با ترس باز میکردی.

موقع نماز خوندن همیشه کنار مامان و باباجون بودی .برای خودت یه مهر داشتی و مامان جون واست یه روسری میبست که مثل چادر میشد و خیلی قشنگ رکوع و سجده رفتن رو تقلید میکردی.وقتی صدای اذان از مسجد و یا صدای دعا و نماز و حتی روحانی از تلویزیون میدیدی دستات رو میبردی کنار گوشت و میگفتی :هَـــــــــــــــــــــــــــ.یعنی نماز خوندن.که خیلی این کارت رو دوست داشتن.

 

 

 

لطفا بیایید ادامه مطلب .....

 

 

 

 

بقیه اتفاقات رو با عکس برات توضیح میدم.

توی ماشین در مسیر رفتن بودیم خواب بودی تا  آهنگ شاد شد یهو از خواب بیدار شدی و دستات رو تکون میدادی و نای نای میکردی.

بعد از رسیدن رفتیم خونه خاله مرضیه بلال خریده بودن که آجی مبینا چونکه میدونست خیلی دوست داری برات کنار گذاشته بود که خیلی خوشحال شدی فرصت ندادی تا کباب بشه یه سره میگفتی اَم اَم.....

روز آخر ماه صفر خونه دایی  خودم روضه و سفره حضرت رقیه داشتن که خیلی خانم بودی.موقعی که برای خودن زیارت عاشورا برای اون قسمتی که سجده  داره مهر پخش کردن یه مهر گرفتی و تا آخر مجلس دستت بود و سجده میرفتی همه خانم ها هم نگات میکردن و لبخند میزدند

 

 همونطوری که قبلا گفته بودم عاشق برنامه کودکی.برات برنامه های عموپورنگ و فتیله رو ضبط کردم روی فلش که نشد با خودم ببرم و تلویزیون خیلی که برنامه نمیذاشت یا مانمیدیدم خونه دایی که بودیم تونستی یه کارتون که توش حیوانات داشت ببینی که خیلی دوستداشتی و همش میگفتی بَ بَ (ببعی به همه حیونانات میگی بَ بَ.....نیشخند)

13 دی جشن عقد پسرعمه مامان بود.همش توی جشن میرقصیدی و از اینطرف اونطرف میرفتی.من هم از دور مواظبت بودم میرفتی نزدیک بچه های هم سن و سال خودت و نگاشون میکردی .البته بیشتر ازت فیلم گرفتم تا  هنر نمایهات رو به بابایی نشون بدم.

آرمینا و مبینا

اینجا هم رفتیم خونه بابابزرگ و مامان بزرگ خودم.که خیلی مهربون بودی و خودت رو براشون لوس میکردی.

این پست خیلی طولانی شد ولی هنوز یه عالمه عکس داری که همراه با عکسای آتلیه که این سری گرفتم توی پستای بعدی میزارم فعلا بای بای......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان نونا
26 دی 92 2:00
خوشحالم بهتون خوش گذشته .خیلی عکسای آرمینا جون قشنگه.اگه ف ی ل ت ر شکن داشتی به ما سر بزن آدرسمونو دارید http://ourlittleprinceryan.blogspot.com/ آرمینا رو ببوس
مامان مريم
پاسخ
مرسی عزیزم بله حتما میام پیشتون
الهام مامان علیرضا
26 دی 92 14:32
چه سفر طولانی شد لابد بابایی کلی دلش برای آرمینا جون تنگ شده بوده رسیدنتون به خیر مریم جون ما خیلی دلمون براتون تنگ شده بود فدای نماز خوندن و اقتدا کردنت آرمینا جون علیرضا هم عاشق شلوغیه و همه اش دوست داره دور و ورش شلوغ باشه
مامان مريم
پاسخ
دل منم براتون تنگ شده.بله یکم طولانی شد و بابی آرمینا حسابی دل تنگ وروجک .بوووووووس برای علیرضا جون
مامان پارسا و پوریا
3 بهمن 92 15:53
رسیدن بخیر.چه جیگری شده این دخملی! همه کاراش شبیه پوریاست دیشب خواب آرمینا رو میدیدم. بعد بهش میگفتم چشات چقد قشنگه(مثل پوریا) اونم چشاشو خمار میکرد. منم کلی بوسش می کردم
مامان مريم
پاسخ
سلام عزیزم مرسی از شما خیلی لطف داری چه جالب که آرمینای من به خواب شما اومده باعث خوشحالی ماست که در یادتون هستیم.