خواب ليمويي
اول عكسات رو ميزارم بعد ماجرا رو تعريف ميكنم
جونم واست بگه توي اين شب بابا كه سر كار بود و ما دوتا توي حال خوابيده بوديم .بعد از رفتن بابا ساعت 10:30 خوابيدي .يه ساعت بعد بيدار شدي و نميدونم چرا گريه ميكردي .بهت آب دادم و يكم توي خونه چرخوندمت .روي ميز آشپزخونه اين ليموها رو كه توي عكس ميبيني دستته ديدي و گفتي كه ميخواي.منم بهت دادم و رفتم سر جات خوبوندمت .محكم توي دستت نگه داشته بودي .
دستت روي هوا بلند بود خوابت كه ميبرد دستت ميومد پايين و بيدار ميشدي و دستت رو بلند ميكردي.دوباره خوابت ميگرفت و دستت ميومد پايين و باز بيدار ميشدي.نيم ساعتي به همين منوال گذشت منم همينطور نگات ميكردم دو سه باري اومدم از دستت بگيرم كه بيدار ميشدي و گريه ميكردي.بالاخره به زوي از دستت گرفتم يكم گريه كردي و بعد خوابت برد .خلاصه اون شب ماجرايي داشتيم كلي توي دلم بهت خنديدم .صبح كه بيدار شدي چشمت بهشون خورد و خوشحال شدي و ميخواستيشون. مثل توپ باهاشون بازي ميكردي .
بيچاره ليمونها از بس زديشون اينور اونور فكر كنم حسابي تلخ شده بودن.