تولد سالگي به ماه قمري
عزيزم دخترم دومين ماه رمضاني است كه پيش مايي .
سال پيش در چنين شبي يعني 3 ماه مبارك رمضان خداوند فرشته اي ناز مثل تو رو به
ما داد.
يك سال (البته به سال قمري)از وجود نازت ميگذره
و من يعني ما خوشحال تر و خوشبخت تر از هميشه ايم.
امشب تمام اتفاقات سال پيش جلوي چشممه.دوست دارم واست بنويسم .
شب حدود 12 بود كه خوابيديم. خونه مامان جون بودم.
همه خوابيده بودن.اصلا خوابم نميومدم و دلم عجيب گرفته بود و واسه بابا تنگ شده
بود .يكم با بابا حرف زدم يكم اس ام اس بازي كرديم .
يه ساعتي بود كه دراز كشيده بودم كه احساس كردم كمرم درد ميكنه بلند شدم
نشستم چند لحظه بعد خوب شدم خوابيدم و دوباره دردم شروع شد
و چونكه دكتر تاريخ عمل
سزارين رو برام 7 روز بعد زده بود فكر نميكردم بخواي زودتر بياي پيشم
به خيال اينكه تموم شد رفتم كه بخوام 5 دقيقه بعد دوباره شروع شد .درد شديد بود
ودلم نيومد كسي رو
بيدار كنم حدود يك ساعتي ز مان گذشت وتحمل كردم.
ياد مطلبي كه توي يكي از كتابها ميخوندم افتادم
كه نوشته بود درد زايمان هر 5 دقيقه يك بار و هر بار حدود 1 دقيقه طول ميكشه و كم
كم فاصله دردها نزديكتر ميشه و درد اصلي زايمان شروع ميشه .
منم دقيقا همينطور بودم .
ترسيدم نكنه دردم شديد تر بشه و كيسه آب پاره بشه و زود بخواي بياي .
آخه حتما بايد سزارين ميشدم چون از همون اول به پا توي شكمم بودي وتا آخرش
نچرخيدي و نميشد بطور طبيعي به دنيا بيايي.
خلاصه مامان جون رو صدا زدم ساعت حدود 3 صبح بود ويه ساعت بعد واسه سحري
بايد بيدار ميشدن .تند تند لباس پوشيديم و رفتيم بيمارستن .
پرستار ها معاينه كردن و گفتن كه زمان زايمان رسيده
.ازشون خواستم كه به دكتر خودم( كه با كلي مكافات ازشون وقت گرفته بودم ) زنگ
بزن كه بياد و نميخواستم كه دكتر اورژانس باشه كه واقعا كار خوبي كردم
چون به قول معروف دستش خيلي خوب بود و اصلا چه موقع به هوش اومدن و چه از
لحاظ بخيه و جاي عمل هيچ مشكلي نداشتم .
خانم دكتر سيما مقدم كه اميدوارم هر جا باشه زنده و سلامت باشه.
خلاصه اينكه دكتر گفته بود سريع خودم رو ميرسونم. مامان توي اين فاصله زنگ زده
بود به بابايي و جريان رو گفته بود آخه شناسنامه پدر و مادر رو ميخواستن.
بابا هم سريع راه افتاده بود و ساعت 10 صبح رسيد دزفول
.
ساعت 5 صبح رفتم توي اتاق عمل و دختر گلم ساعت 5/20 دقيقه پا به اين دنياي
شلوغ و پر از هياهو
گذاشت.3 ماه مبارك رمضان .ساعت حدود 7 ونيم بود كه بهوش اومدم.
توي بخش بردنم و تو رو توي بغلم
گذاشتن .اصلا نميدونمو يادم نيست كه چه حسي داشتم .
هيجان بود آرامش بود واسه اينكه ديگه پيشمي و يا نگراني و ترس از اينكه يه
مسئوليت بزرگ بر دوشم
افتاده كه اون بزرگ كردن و تربيت كردن و محافظت ازت توي اين دنياي وحشتناكه.
تنها چيزي كه خيلي خوب يادمه تا توي بغلم گرفتمت
كه بهت شير بدم تند تند شروع كردي به مكيدن و شير خوردن .
دلم واست سوخت كه چقدر معصوم و بي دفاع و ضعيفي و تنها قدرتت گريه كردن و
شير خوردنه .
خدايا براي هزارمين بار شكرت به خاطر وجود عزيز دردونه اي كه به ما دادي . و ازت
ميخوايم كه محافظش باشي
يا رب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از دست حسود چمنش