آرمينا و قناري
تقريبا حدود سه سالي ميشه كه يه قناري توي خونمون داريم البته من كه خيلي خوشم نمياد .
بابا خيلي دوستش داره و بهش علاقه داره .آخه يه موقع هايي اينقدر
بلند ميخونه كه از دستش عصباني ميشم
يا از خواب بيدارمون ميكنه و يا مثلا داريم تلويزون نگاه ميكنيم جاي حساسه يه خبر ، يا يه فيلمه كه اون هم صداش رو بالا تر ميبره اين موقع است كه ديگه من
تازه موقع تابستون كه مهمون زياد داشتيم اين جناب قناري از ساعت 5
صبح شروع ميكرد به خوندن اونم با صداي بلند و آواز طولاني .كه مهمونا
رو هم عاصي ميكرد كه ماهم ميذاشتيمش توي حمام در رو ميبستيم
اينجوري ساكت ميشد چند باري هم بابا گذاشتش توي ماشين.
خلاصه اينكه تا قبل از بدنيا اومدن فقسقلي مامان و بابا اين قناري
بيچاره واسه خودش شان و منزلتي داشت .بابا چپ و راست بهش
ميرسيد بهش ميوه ميداد ،كاهو ميداد ،مرتب ظرفش رو پر از دونه
ميكرد،هفته اي يه بار قفسش رو تميز ميكرد .
ولي حالا چي ؟بيچاره رو انداختيمش اتاق بالا و بابا شايد دوسه روزي
يه بار بهش سر بزنه و يا ماهي يه با قفسش رو تميز كنه. آخه بازي و
وقت گذروندن با آرميناي خوشكل همه وقت بابا رو پر كرده وخيلي
يادش نميكنه.
اينجا كه بابا داشته قفس قناري رو تميز ميكرد شما رفتي سراغش
.اينجوري.....
ميخواستي ظرف زير قفسش رو برداري
با روروئك محكم خوردي به قفس. قناري بيچاره رو ميگي از ترس ميپريد
از اين طرف به اون طرف و چسبيد به سقف قفس حالا من ميكشوندمت
كنار دوباره بدو ميرفتي سراغ قفس .قناري كه ميپريد ميخواستي
بگيريش و بلند داد ميزدي اَ اَ اَ اَ اَ .........
قناري خونه ما