بعد از چند روز تاخير.....
اين چند روزي كه نبودم مهمون داشتيم مهمونهايي كه غافل گيرمون
كردن.روز جمعه عصر بابايي لطف كرد و بردمون سراب عباس
آباد.وقتي رسيديم گذاشتم كه توي كالسكه خودت بموني
از شلوغي جمعيت خوشت اومده بود و كساني كه از روبرومون رد
ميشدن با نگاه دنبال ميكردي
و هر بچه كوچيكي رو ميديدي ذوق ميكردي و با جيغ كشيدن صداش
ميكردي يه ربعي نشسته بوديم كه گوشيم زنگ خورد.دايي بود(دايي
مامان).اومده بودن در خونه ولي ما نبوديم خلاصه
اينكه زود جمع كرديم و برگشتيم خونه.خيلي سوپرايز شديم دايي و
مامان جون و خاله مرضيه از دزفول اومده بودن اينكه خبر بدن .اما بگم
از واكنشت كه مثل هميشه مهربون آروم بودي و براشون
ميخنديدي.باز هم صبح ساعت 7 همه رو از خواب بيدار ميكردي و
دوساعت بعد خودت ميخوابيدي.
يه شب رو دوباره شام رفتيم سراب عباس آبادكه خيلي خوش
گذشت و شب بعدش رفتيم پارك اميركبير. وعصر بازار و خريد .خيلي
خوش گذشت كلي گفتيم و خنديديم.
با همه خوب بودي ولي روز آخر خسته شده بودي از بس توي بغل مبينا
و مائده(دختر دايي) بودي و محكم
ميبوسيدنت تا نزديكت ميشدن گريه ميكردي و جيغ ميزدي ( هنري كه
تازه ياد گرفتي)ديروز صبح برگشتن.
چند تايي عكس ازتون گرفتم ولي بگم كه خيلي ناراحتم دوربين توي
كيف مامان جون جا مونده و بردش دزفول.
خيلي اعصابم بهم ريخته هر جا ميرفتم دوربين پيشم بود و يه عالمه
عكس ازت ميگرفتم .
دو روز ديگه دوست بابايي از دزفول برميگرده قراره كه دوربين رو از
مامان جون بگيره و واسونم بياره.وقتي رسيد
عكسات رو واست ميزارم.
اما بگم از ماجراي دوربين:(دوربين و ليوان آبت توي كفيم بودن از
ليوانت يكم آب ريخته بود و دوربين خيس شده
بود .خشكش كردم و روشن كردم ديدم سالمه و مشكلي نيست دادم
مامان جون بزاره توي كيفش و ديگه يادم
رفت ازش بگيرم و يا نشون بابا بدم كه ببينه خيس شده مشكلي براش
پيش اومده يا نه ؟امروز كه باهاش
حرف ميزدم ميگفت روشن نميشه .عصبي شدم خدا كنه خراب نشده
باشه و يا شارژ باطري خالي شده باشه .خلاصه اينكه از اين چند روز
عكسي ندارم كه بزارم
اين چند عكس رو همينجوري ميزارم كه پستت بدون عكس نباشه