هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

19 ماهگی_طبیعت خوزستان

1392/12/12 23:30
نویسنده : مامان مريم
287 بازدید
اشتراک گذاری

آرمینا 19 ماه و 10 روزه

سلام  عروسکم .بعد از دوهفته اومدم .یه هفتهای هست که اومدیم.ولی کامپیوتر نمیدونم چش شده بود که توی کم کردن حجم عکسها اذیتم میکرد واسه همین طول کشید  تا این پست رو کامل کردم.

اول از همه 19 ماهه شدنت مبارک باشه.دختر خوب مامان.

به حدی خانم و حرف گوش کن شدی که نگو.والبته گاهی اوقات حسابی شیطون.خیلی دانا و باهوش هستی.خیلی سریع حرفهای ما رو متوجه میشی.

اما بگم از سفر به شهرمون که خیلی خیلی بهت خوش گذشت اول که قرار بود 5 روزه بریم که 11 روز طول کشید.هرچند که وقت کم اوردیم ولی خیلی خوش گذشت .هوا عالی و بهاری بود واز بیرون رفتن حسابی لذت میبردی.بابا جون مرتب میبردت بیرون و میگفت بچم تا الان همش توی خونه بوده و رنگ خورشید رو ندیده ببرمش بیرون تا آفتاب به پوستش بخورهنیشخند واقعا راست میگفت هااااااااااخنده

از اینجا به بعد همراه با عکس واست نعریف میکنم.

ولی در  ادامه مطلب......

روز اول بعد از استراحت کوتاه خونه مامان جون رفتیم اهواز خونه عمو.و فرداصبح همراه با عمه و عمو اینا رفتیم آبادان.خیلی خوش گذشت و حسابی خرید کردیم. و شکر خدا که چقدر خانم بودی و اذیت نکردی.الهی بمیرم وقتی خواب میومد بدون هیچ بهانه گیری همون جوری توی بغلمون میخوابیدی.

اینجا توی پارک نهار خوردیم.یچه ها بازی میکردن تو هم میرفتی و توپشون رو برمیداشتی.

این عکسها  کنار روخونه کارون و مرز ایران و عراقه.منظره غروب خیلی زیبایی بود.

خونه عمو....

بابا میگفت سبد کالای  ما....خنده

آرمینا و آرمان

سه روز خونه عمو اینا بودیم.اینو بگم که آرمان با وجود اینکه خیلی دوست داشت و میخواست باهات بازی کنه ولی نمیذاشتی نزدیکت بیاد و چنان جبغ میکشیدی که نگو .نمیدونم چرا با با آرمان بنده خدا نمیسازی. آرمان هم میگفت من که دوست دارم چرا نمیزاری بغلت کنم .حالا که نمیزاری با زور بغلت میکنم. و دعوا میشدنیشخند

یه بار هم چنان با برس مو محکم زدی توی سرش که تا چند روز میگفت آرمینا سرم رو سوراخ کرد.تعجب

بعد رفتیم خونه عمه شوشتر.که اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت  همه چنان بهت توجه داشتن که حسابی خوش به حالت بود..

این عروسک آجی فروغ بود.چونکه بزرگ بود موهاش رو میگرفتی و دنبال خودت میبردیش.

میگفتم بوسش کن اینجوری میبوسیدیش.....

یه روز که هوا خیلی عالی بود رفتیم پارک دولت دزفول وای نمیدونی چقدر خوشحال بودی و برای خودت ذوق میکردی بدو بدو میرفتی .یه گله گوسفند اونجا بود اینقدر خوشحال بودی از دیدینشون و یه ریز میگفتی

بَ بَ .

خیلی وقت بود نرفته بودم.توی این فصل منظره خیلی سرسبز بود و دریاچه پشت سد که توی عکسها معلومه چه آب زلالی داره که با وجود هوای خوب خیلی خوش گذشت.

اگه دستت رو نمیگرفتیم مستقیم توی آب بودی

اردک ها رو توی آب دیده بودی واسشون جیغ میکشیدی بابا بردت از نزدیکتر ببینی که نمیتونست کنترلت کنه چون میخواستی بری توی آب.فدات بشم که عاشق آبی

 

اینجاسوار سرسره میشدی وقتی سر میخودی میرفتی پایین میخواستی از پایین بیای بالا .

از حالا داری نشون میدی چقدر شیطونی.نیشخند

بعد از این همه بازی و دویدن خیلی خسته شده بودی .بعد از ناهار یه ساعتی خوابیدی.

نمیدونم چندمین باره که دارم مینویسم و همش میپره.حسابی کلافه شدم هنوز خیلی از عکسهات مونده بقیه باشه در پست بعدی.....


پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

سولماز
13 اسفند 92 0:16
فدای این گل بشم من 19 ماهگیت مبارکه خانم گل خوشحالم که بهتون خوش گذشته
مامان مريم
پاسخ
خدا نکنه گلم ممنونم از لطفت عزیزم
مامان نونا
13 اسفند 92 17:49
چه عکسای قشنگی ماشالله... بزرگ شدی آرمینا جونم برات یه عکس گذاشتم توی این لینکیی که میفرستم حتما ببین http://mar.imghost.us/Kq65.png از طرف رایان
مامان مريم
پاسخ
وای خیلی زیباست ممنونم از شما و رایان جون
سارا
23 اسفند 92 2:18
بخدا فقــــــــــــــــــط باید تو رو گرفتـــــــــــــــــــــو هــــــــــــــــی خورد بخـــــــــــــــــدا عاشقتم دخـــــــــــــــــــملو کی بیای که من بگیلم بخولمت
مامان مريم
پاسخ
عزیزم ما هم خیلی دوست داریم انشالله دیدارمون نزدیک است.هفته آینده همدیگر رو میبینیم.