بعد از ماهها.....
آرمینا من 3 سال و 2 ماه و 19 روزه
سلام دردونه عزیزم
ببخش مامان رو که مدتها نتونستم واست هیچ پستی بزارم
اونم تو این موقع که اوج شیرین زبونیها و شیطنت هات بود
6 ماه گذشت ....6 ماهی که برای ما روزهای خوبی نبود
اصلا حال و حوصله و دل و دماغ نداشتم که بیام
و اینجا واست بنویسم و عکس بزرام
روزهای سختی رو گذروندیم که خدارشکر الان گذشت و تموم شد
یه مختصر توضیحی درباره این مدت میدم
آخرین پست قبل از فروردین بود.
20 روزی ما دزفول بودیم.تو این مدت چند باری عروسی رفتیم .
شما هم که عاشق عروسی و خییلی رقصیدی و همش وسط بودی
عروسی دختر خاله و دختر عمه خودم.خلاصه حسابی خوش گذروندیم.
بعدم که بابایی دیسک گردن گرفت
مدتی دنبال درمان و دکتر بودیم و خیلی اذیت شد.
حدود دو ماهی درگیر بابایی بودیم و استراحت مطلق بود و همه کارهای خودت و
خرید و.... با خودم بود و فرصت سر خاروندن نداشتم.
از همه مهمتر اینکه بابایی نمیتونست بغلت کنه و نمیشد اصلا بغلش بری حتی
حالت نشسته خیلی برات سخت بود.
چند روز اول که گریه میکردی و میگفتی بغل بابابیی.
بعدم که واست توضیح دادیم که دست بابایی درد میکنه و نمیشه بغلت کنه و
گردنبند رو که بابا میبست دیدی دیگه قبول کردی و راه میرفتی و میگفتی دست
بابایی آی.....
هر جا میرفتی و هر کی رو میدیدی گزارش میدادی که دست بابایی آی ه ...
بعد از مدتی استراحت که بابا بهتر شد و میگفتت بیا پیشم میگفتی نهههه...دست
بابایی آی شده
خلاصه اینکه....
دختر عمو مهدی 15 خرداد به دنیا اومد و اسمش رو آروشا گذاشتن.
که بعدا عکسش رو میزارم.آروشا کوچوو الان 5 ماهشه.
یک هفته بعد از تولد آروشا کوچولو زمانی که عمو مهدی و آروشا و مامان جون
آروشا از دکتر میاومدن توی جاده تصادف وحشتناکی میکنن و عمو مهدی اول توی
کما و بعد بیهوش میشه و 25 روز توی بیهوشی در آی سی یو بود .دیگه شما
تصور کنید توی این 25 روز چه بر ما گذشت و ما چه کشیدیم...
و اما آروشا که از بغل مامان جونش میافته دست کوچولوش از بازو میشکنه و 20
روز توی گچ بود.احتیاج نیست بگم که وقتی که به آروشا و زن عموت نگاه میکردم
دلم چه حالی میشد....دل همه خون بود.زن عموت که از شدت غصه و گریه
شیری نداشت که به آروشا بده و اونم گریه و بیتابی از گرسنگی و خوردن مقدار
کمی شیر غضه .....
توی این 25 روز ما 3 بار راه دزفول تا اراک رو رفتیم و اومدیم...تا اینکه خدا عمو
مهدی رو به دخترش بخشید و بهوش اومد.....
واقعا خدا رو شکر به خاطر اینکه بلا و مصیبت بزرگی رو از سرمون گذروند
با اینکه عمو هنوز سلامتی قبلا رو بدست نیاورده ولی خدارشکر میتونه آروشا رو
بغل کنه.
جشن تولد سه سالگیت رو به خاطر همین مسایل در حد یه کیک با خاله ها و
مامانجون و بابا جون گرفتیم اون به خاطر اینکه خیلی ذوق تولد داری.برنامه داشتم
که دزفول توی باغ عمو بگیریم که این اتفاق افتاد و دل و دماغ جشن گرفتن رو
نداشتیم..انشالله سال دیگه جبران میکنم و جشنی که شایسته ات باشه رو
واست میگیرم
و دیگه اینکه یه سفر به شمال داشتیم.همراه با خاله ها و مامان جون و باباجون که خیلی خوش گذشت.لاویج و نمک آبرود رفتیم.که بعدا عکساش رو میزارم.
حالا یکم از جیگر مامان بگم که خیلی خانم شدی
نمیدونم از کجا شروع کنمتوی تابستون که بیشتر میرفتیم پارک و تو هم که عاشق تاب و سرسره.هر روز عصر که میشد میگفتی :مامان آرمینا پارک...تاب تاب...آرمینا ...تتار(قطار)آخه پارکمون از این قطار های ریلی داره که خیلی دوست داری که بازم بعدا عکسش رو میزارم.
هر چی فک میکنم جمله ها و کلماتت خیلی یادم نمیاد.هنوز از فعل استفاده نمیکنی و تنها فعلی رو که بلدی کمله (نیست) هست.
جمله هات فعل نداره
یه مدتی تا میگفتم آرمینا فلان چیز رو بده بدوووووو با ذوق میرفتی و میاوردی.ولی چند وقتیه تا میگم آرمینا مثلا کنترل رو بده با اینکه پیشته اگه میلت نباشه میگیه نههه دست من آی.
یه موقعهایی که جلوی تلویزیون غذا میخوری میگی مامان آب...میگم برو از کلمن بریز بخور ... میگی نه دست آرمینا آی.. منم میگم دست مامان در میکنه خودت برو بریز .. اونوقت میگی بابایی آب ...(یعنی بابایی آب بیاره)خلاصه کم نمیاری
یه وقتایی چنان زرنگ میشی که ما میمونیم
یه باره چایی داغ بود یکم خوردم گلوم شدیدا سوخت و سرفم گرفت...دیدم رفتی یه لیوان آب اوردی و زدی پشت کمرم و گفتی مامان آبه فدات بشم مهربونم
بعد که توضیح دادم دست زدی به گلوم گفتی ایندا (اینجا) مامان آی
دیگه اینکه....
از اول مهر دخملم میره مهد کودکقبل از اینکه بریم واست درباره مهد و بچه ها صحبت میکردم خیلی خوشحال میشدی و مشتاق بودی وذوق میزدی....روز اول که رفتیم تا موقعیت اونجا رو بسنجم و ببینم که مناسب هست یا نه.اولش که وارد شدیم بچه ها رو که دیدی اینجوری شدی و خوشحال .بعد از صحبت کردن با مدیر رفتیم تا کلاس رو ببینیم دیدم که بدو رفتی نشستی رو صندلی پشت میز کیفت رو باز کردی بدون اینکه من بهت گفته باشم خودت یه دفتر و مداد رنگیهات رو در اوردی میگفتی من درس.
خانم مربی هم با روی باز ازت استقبال کرد و به بچه ها معرفیت کرد.یه ساعتی
موندیم وبعد از اون روز روزهای زوج 2 ساعت میری مهد .نمیخام که خیلی بهت
فشار بیاد چونکه میبینم خیلی مشتاق هستی فعلا 3 روز در هفته میری. وسایل
ها و مداد رنگی ها و مداد شمعی هات رو که واست گرفتم خیییلی خییییلی
خوشحال بودی جوری که شب خوابیدی پیشت و زیر پتوت گذاشتیشونروز
اولی که رفتیم وسایلات رو با خودت اوردی و قبول نمیکردی بزاریشون مهد در
صورتی که نباید میاوردیشون ولی روز دوم مدیرتون بهت گفت که نه باید اینجا
باشن .من بهت قول دادم که دروباره واست میخرم .که همینم شد یه جعبه مداد
رنگی و دفتر دیگه واست خریدم که بازم شدی.از اون روز به بعد تنها بازیت و
سرگرمیت نقاشی و دفترات شده و کمتر سراغ اسباب بازیهات میری.همش میگی
آرمینا دررررس
توی پست بعدی و خیلی سریع عکسای این چند ماهه رو میزارم