هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

آرمینا در اواخر سال 93

1393/12/22 20:27
نویسنده : مامان مريم
566 بازدید
اشتراک گذاری

آرمینا 2 سال و 7 ماه و 20 روزه

 

 

کمتر از یک هفته دیگه به پایان سال مونده.

 

منم  تبلیت و گوشیم رو خونه تکونی کردم تا عکسهایی

 

که جا مونده رو واست بزارم.

 

اینجا یه روز رفته بودیم پارک.یه گل پسر اونجا بود پسر

 

یکی از همکارای بابا بود .اسمش محمد مسیح بود.

 

خیلی بامزه و شیرین صحبت میکرد.با هم دوست شدید و تاب بازی کردید.

 

بقیه در ادامه مطلب....

 

همیشه عادته وقتی بابایی جوجه کباب درست میکنه

 

صندلی میزاری و از اول تا آخرش میخوریخندونک

 

 

اینم یه مدل tv  دیدنهخندونک

 

 

بدون شرحخنده

 

 

مو قشنگبغل

÷

 

با دسته چرخ دستیت فلوت میزدی.خندونک تو تلویزیون دیده بودی آرام

 

 

خوشکلممحبت

 

 

یه روز رفتیم مرغ سوخاری خوردیمخوشمزه

 

ولی خیلی بد عادت شدی.وقتی بیرون غذا میخوریم از اول تا آخرش

 

نوشیدنی میخوری .هر چی باشه یا نوشابه یا دلستر..

 

اگه هم نخواییم بگیریم ول کن نیستی تا نوشابه نیاریم غذا نمیخوری.

 

 

و اما بگم از  نقاشی صورتت.

یه باری که من مشغول کار توی آشپزخونه بودم

 

دیدم که صدایی از تو و بابایی نیست اومدم دیدم بللللله .

 

بابایی داره صورتت رو نقاشی میکنه .تو هم خوشکل نشستی رو صندلی و

 

تکون نمیخوری.این حس بهت دست داده بود که داره آرایشت میکنهخنده

 

بعدشم خودت مداد رنگیهات رو برداشتی صورت عروسکت رو نقاشی کردیخندونک

 

 

پلو خوری در جای مورد علاقت خندونک

 

 

دخمل با حجابمبغل

 

اینم بگم که شدیدا به شال و روسری علاقه داری.

 

یکی از بازیها با خودت اینه که یه شال میزنی و دمپاییهای روفرشیت رو

 

میپوشی و کیفتم مثل خانمها میزاری رو دستت و به من میگی مامان بای بای و

 

میگی میخوای بری ام ام بخریزبان

 

 

یه روز برفی حیاط پشتی

 

 

بغل

 

 

داشتم کمدا رو مرتب میکردم لباسای نوزادیت رو از تو چمدون

 

برداشته بودی و داده بودی بابابیی که تنت کنه.

 

من که اصلا متوجه نشده بودم .یهو دیدم صدای خنده تو بابایی میاد .

 

صدام میزدی مامان مامان اومدم دیدم که بابایی لباسات رو تنت کردهخنده .

 

قربون قد و بالات بشم که واست کوچیک شدنبوسبغلمحبتفرشته

 

 

کلا باید همیشه یه چیزی سرت باشه. حتی اگه حوله

 

خشک کن نوزادیت باشهخنده

 

 

سویشرت بابایی رو پوشیده بودیخندونک

 

 

در حال کتاب خوندنخندونک

 

 

عافیت خانم طلامبغل

 

 

و حسن ختام این پست طولانی و بلند بالاچشمک

 

شکوفه زدن درخت آلو و بادامه خونمون.آرام

 

اولین باره که میبینیم تو این ماه از سال درختها شکوفه میزنن.

انشالله که حالا که دیگه هوا گرم شده  سرما نیاد تا  از بین نرنفرشته

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)