هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

پيشاپيش نوروز....

به اميد خدا ما فردا صبح راه ميافتيم وميريم دزفول .دو روز ديگه عروسي خاله مهساست.و تا يك ماه ديگه نيستيم فقط اومدم اولين نوروز و سال جديد رو به دختر عسلم تبريك بگم اميدوارم 100سال با سلامتي نوروز رو جشن بگيري. اين از طرف مامان و بابا       ...
14 اسفند 1391

ادامه لباس عروسي

گفته بودم كه كفش وكلاه واسه لباسهات هنوز نخريدم ولي بالاخره بعد از بارها بابايي رو بازار بردن تونستيم يه كفش خوشكل واست بخريم و كلاه هم كه اصلا چيز خوشكل ومناسب نديديم اينم كفش ناناز دخملي       فدات بشم با اون پاهاي خوشمل موقعي كه پات كردم تامدتي با پاهات و كفشت سرگرم بودي وبازي ميكردي فكر كنم كه خوشت اومده بود.قربوووووووونت بشم من و بابا موقع خريدن كلي ذوق كرده بوديم آخه مثل كفشهاي عروسكن . اما مامان به يه آرزوي كوچيكش رسيد واون هم خريدن گير واسه دخملش.من كه كلا به خريدن گير و گل سر خيلي علاقه دارم بعد از اينكه فهميدمكه نينيم  يه دخمل ناز  پيش خودم گفتم كه از اين به بعد واسه دخم...
13 اسفند 1391

تلويزيون نگاه كردن عسلي...

  به تازگي متوجه شدم كه  دقتت به تلويزيون بيشتر شده وحسابي غرق تماشا ميشي صداي آهنگ و پيامهاي بازرگاني رو خيلي دوست داري شما كه تا از پيشت ميرم ميزني زير گريه يه بار كه تنهات گذاشتم ديدم هيچ صدايي ازت نمياد يواشكي نگات كردم ديدم داري نگاه تلويزيون ميكني وهمچين غرق تماشا شدي كه اصلا متوجه رفتنم نشدي.منم خيلي ذوق كردم من وبابا تصميم گرفتيم سر فرصت يعني بعد از برگشتن از مسافرت واست سي دي آهنگ و شعر ني ني  بخريم. اين عكسا رو موقع تلويزيون نگاه كردن ازت گرفتم       ...
12 اسفند 1391

پايان 6ماهگي

آرميناي مامان داره وارد7ماهگي ميشه گاهي وقتا وقتي به گذشته فكرميكنم باورم نميشه كه چقدر ايام به سرعت باد ميگذره وتو داري هر روز و هر روز جلوي چشماي ما بزرگتر وبزرگتر ميشه .يه موقع هايي ميمونم نگات ميكنم وياد موقعي ميافتم كه اولين بار تو رو توي بغلم گذاشتن چقدر كوچولو مظلوم بي دفاع بودي.وتنها توانايي كه داشتي گريه كردن وشير خوردن بود.با وجود درد زياد ولي حس خيلي خوب وشيريني بود كه شروع به شير خوردن كردي. نميدنم شايد به خاطر اينكه شكر خدا آروم بودي واهل گريه نبودي ومامان رو اذيت نكردي ميگم خيلي زود گذشت. ...
11 اسفند 1391

تولد 7ماهگي

    عزيز دل مامان7 ماه از وجود نازنينت تو خونمون     ميگذره و من وبابا خيلي خوشحاليم به خاطر     داشتن وروجكي مثل شما چون هر روز     شيرينتر  ودوستداشتني تر ميشي.     الان شما خوابيدي بابا سر كاره.من هم عجله     دارم آخه فردا مهمون داريم دوست     باباييه.وفردا كلي كار دارم والان ميخوام برم     پيش عروسكم بخوابم فقط اومدم 7ماهگيت رو     تبريك بگم فرصت كنم ميام و آخرين عكسهاي     7ماهگيت رو ميزارم .      ...
11 اسفند 1391

لباس جشن عروسي خاله

16اسفند جشن عروسي خاله مهساس.ميخوام لباسهايي كه واسه جشن خريدم بزارم كه واست يادگاري بمونه           البته هنوز كفش وكلاه وتل يا هد واسه موهات ميخوام كه دنبال كفش وكلاه خيلي گشتيم ولي چيزي كه خوشكل باشه پسند نكرديم .البته  دو دست رو واسه شب جشن ميخوام بپوشي كه هنوز تصميم نگرفتم كدومارو روتنت كنم ولي هركدوم روبپوشي خوشكل ميشي عزيز مامان ...
30 بهمن 1391

روروئك سوار شدن دخملي

اول ماماني ميخواد  يكم  واست درد ودل كنه. موقعه هايي كه بابايي خونه نيست و سر كاره نميزاري ماماني هيچ كاري انجام بده. چونكه نميشه  تنهات بزارم و به محض اينكه از جلو ديدت ميرم  نق ميزني ويا ميزني زير گريه و يا بايد ميموندم پيشت ويا هر جا ميرفتم ميبردمت باهام. تا اينكه من بابا تصميم گرفتيم روروئك خانم رو افتتاح كنيم . نميدونستم ميتوني توش بموني يا نه. كه شكر خدا مورد استقبال شما هم قرار گرفت. عكساش رو ببين....       مثلا اينجا كه توي آشپزخونه  مامان رو همراهي ميكني  ...
29 بهمن 1391

غذاي جديد دخملي

چند وقتي ميشه كه علاوه بر فرني ماماني واست  حريره بادوم و سوپ درست ميكنه. كه شما هم خيلي دوست داري و ميخوري نميدوني چه لذتي داره موقعي كه ميبينم با اشتها ميخوري خيلي خوشحال ميشم نميدونم كه قبلا گفتم يا نه كه آب رو خيلي دوست داري و موقعي كه ليوان آب رو ميبيني از دور دهنت رو باز ميكني و آماده ميشي واسه آب خوردن . واين سوپ مخلوط عسل مامان   نوش جونت بشه گل مامان   ...
28 بهمن 1391